loading...
داستان
علی بازدید : 679 پنجشنبه 30 خرداد 1392 نظرات (5)

بسم الله الرحمن الرحیم

خیاط در کوزه افتاد

یکی بود یکی نبو غیر از خدا هیچ کس نبود.مرد خیاط خوش حال بود.دایم کف دست هایش را به هم می مالید و ریسه می رفت.او آب را کناری افکند و به سرعت داخل دکان دوید.بعد پشت دخل خود استاد و به دور نگریست.درست حدس زده بود عده ای از مردم تابوت به دست به گورستان می آمدند.مرد خیاط به عجله کشوی میز خود را کشید.سنگی از کاسه ی مسی برداشت و آن را داخل کوزه ای انداخت که بر میخی روی دیوار آویزان بود سپس گفت سی امین یا سی و یکمین یا چهلمین نمی دانم! دکان خیاط بر دروازه ی این سوی گورستان ده قرار داشت.خیاط یک چشم به کار خیاطی داشت و یک چشم به گورستان.هر وقت مرده ای به آن جا می آوردند سنگی به درون کوزه می انداخت و می گفت یک نفر به جمعیت مرده ها اضافه شد.بعد شوق می کرد و کوزه را سبک سنگین می کرد و سر هرماه کوزه را پایین می آورد و تعداد سنگ ها را می شمارد.این کار هر ماهش بود.اما روزی مردی پیراهن خود را می خواست نزد آن خیاط ببرد که دید در دکان او بسته است و صدای هو هوی وحشت ناکی قبرستان را ژر کرده بود و سپس نزد پیرمردی که آن جا بود رفت و به او گفت که چرا خیاط امروز دکانش را باز نکرده است.پیرمرد آهی کشید و به او ژاسخ داد که خیاط نیز در کوزه اش افتاد.مرد خواست سوالی دیگر بپرسد که پیرمرد ادامه داد قبر او آن جاست در میان آن قبر ها...

 

 

علی بازدید : 67 پنجشنبه 30 خرداد 1392 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خنده های دیوانه

زکریای رازی در میان همه ی ایرانیان دانشمندی بزرگ و زبان زد بود. هر روز شاگردان زیادی به مجلس درسش می رفتند دور او حلقه می زدند تا از علم بسیارش بهره ببرند. روزی او عزم خانه داشت شاگردان زیادی در راه همراهش شدند هوا لطیف و خوش بو بود. کوچه ها بوی بهار می دانند. آن ها وقتی که به خانه ی زکریا نزدیک شدند ناگهان با دیوانه ای روبه رو شدند دیوانه بلند قد با لباس دراز و مندرس بود که دست هایش را از دو طرف باز کرده بود و از خود صدا های نا به هنجار در می آورد چند تایی از شاگردان خندیدند زکریا به او توجهی نکرد اما دیوانه جلو آن ها سد شد و بلند بلند زیر خنده زد.و جلو تر رفت و سینه به سینه ی زکریا ایستاد و به او خیره شد بعد دوباره خندید شاگردان زکریا ناراحت شدند دیوانه چشم از زکریا نگرفت و مدام خندید یکی از شاگرد ها او را با اخم کنار زد دیوانه به زکریا اشاره کرد و خندید و دور شد زکریا رازی به خانه رفت و بی صبرانه دستور داد که خدمت کارش به پختن آفتیمون مشغول شود شاگردان که در اتاق دیگری بودند تا خواسته ی استاد را شنیدند غرق در پچ پچ شدند چرا آفتیمون یعنی چه شده؟ چرا استاد از خدمت کار خود چنین خواست آفتیمون آماده شد خدمت کار آن را در ظرف ریخت و جلوی استاد گذاشت استاد در میان نگاه شاگردان شروع به خوردن کرد تعجب آنان بیشتر شد شاگردی جوان تر پرسید چرا آفتیمون خوردی استاد؟ استاد چه شده مگر؟ زکریای رازی گفت:به خاطر آن دیوانه چون او به جز من به هیچ کس اشاره نکرد و تنها به من خندید چه آن که گفته اند دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 39
  • بازدید کلی : 1,346